روزهای طلائی

احساس پیرمرد، حالا دیگه با روزهای گذشته خیلی فرق می‌کرد.. از زمین تا آسمون..
با اون روزهائی که برای آینده‌ی خودش نقشه می‌کشید، برای آینده‌ی همسرش، بچه‌هاش، نوه‌ها و حتّی همسایه‌های دور و نزدیک!..
اون روزهائی که نمیذاشت هیچکس، حتی نزدیکترین کسانش، از افکاری که توی سرش بود خبردار بشن.. روزهائی که خودش همه‌کاره بود و حرف هیچکدوم از اطرافیان رو گوش نمی‌کرد..
 حالا اوضاع نسبت به اون دوره‌ها خیلی فرق کرده بود..
دیگه مثل اون روزها بروبیائی نداشت!.. حالا دیگه حتّی روز تعطیل هم برای ملاقاتش کسی بخودش زحمت نداده بود!..
آرزو می‌کرد، کاش همسرش زنده بود!..
مریض‌های تخت‌های اطراف، مشغول خوردن آناناس بودن و چپ و راست، ماچ و بوسه می‌گرفتن و بازار خاطره تعریف کردن، داغِ داغ بود و پیرمرد از بالای عینک مطالعه‌ی رنگ و رو رفته‌اش، همه‌جا رو دُزدکی می‌پائید!..
غروب جمعه بود و پیرمرد، تنهای تنها، روی تخت بیمارستان، کتاب ورق می‌زد.. اسمِ کتاب  ْ‌زندگی پس از مرگْ  بود!..
انگاری، چیزی فهمیده بود.. شاید از اون روز که پسر بزرگش با دکتر بیمارستان، آرام و درگوشی باهم حرف ‌زدند.. شاید از خیلی وقت پیش، که دیگه اشتهائی به غذاخوردن نداشت.. شاید از تغییر پی‌در‌پیِ داروهاش..
کتاب خوندن، توی این روزهای خلوت، بهترین سرگرمی بود برای پیرمرد..
 ْ ‌زندگی پس از مرگ ْ