عشق یعنی تو مرا میرانی ........ من به صدحوصله میآیم باز
-----------
گــر برانی بــرود، وَر بروَد بــازآید .......... ناگزیراست مگس دکهی حلوائی را
-----------
بین این دوتا بیت، من یه رابطهی مساوی میبینم!... شما چطور؟؟
استاد شهریار دوبیتی زیبائی داره که خیلی ساده و دلنشینه و از اون شعرهای کاملاْ تجسُّمی و احساسیاست که من هر وقت میخونَم، حالت آدمهای شعر رو که یک مادر و کودک هستند، تصّور میکنم...
طفل از غضبِ گاه به گاهِ مـادر باشد چه لطیف عُذرخواه مادر
مادر چو به قهر خیزَدَش بُگریزد دانــیبهکجــا؟ در پنــاه مادر!!!
----------
یکی دوشب پیش، مثل خیلی از شبهای سال، کمی تا قسمتی غیرعادّی رسیدهبودم خونه و طبق معمول همچین شبهائی، مامانم داشت تو انتخاب لیوان آب و ظرف غذایِ من، وسواس مسلمونی به خرج میداد، که یکدفعه حرکتی غیرقابل پیشبینی از من سر زد و همین اتّفاق باعث شد مامانجونم بهشکلی خیلی جّدی و اساسی تهدیدَم کُنه!! من هم که کاملاْ ترسیده بودم حسابی منّتکشی کردم و یهمقدار دیگه سربهسرش گُذاشتم تا از دست من دلخور نباشه و تهدیدش رو یهوقت عَملی نکنه که بیچاره شَم!! جریان از این قرار بود که من به اتّفاق لیوانِ آب، سقوط کردم و در جریان این سقوطِ ناشیانه، لیوان آب دچار شکستگی کُلّی و دست و بال من دچار خونریزی جزئی شد!. مادرم تنها شاهد این حادثهی خونبار بود و بعد از اینکه مطمئن شد که هیچخطری، پسرِ کوچولوی دُردونهاش رو تهدید نمیکنه انقدر خوشحال شد که شروع کرد به داد و فریاد:
ْ بهخدا قسم شیرَمرو حلالت نمیکنم،، اگه حتّی دوتا قوطی شیرخُشک هم بهت داده بودم حلالت نمیکردم وای به حالت که حالا!... ایخدا، از دست این پسره چیکار کُنم من؟! هر چی که بزرگتر میشه دردسرهاش هم بزرگتر میشه و عقلش روز به روز کوچکتر! ْ
ْ تهدیدهای مادر همچنان ادامه داشت و وقتی که میدید من فقط میخَندم، بیشتر حرص میخورد و تندتند بدو بیراه میگفت!. بعد از اینکه بیتفاوتی منرو دید، تیر آخرش رو از ترکش بیرون کشید و حسابی تهدیدم کرد که:
ْ بهخدا، اگر همین الآن شمارهی ۱۱۰ رو داشتم، خودَم زنگ میزَدم که بیان و ببَرَنت!! حیف که بَلَد نیستم شمارهشون رو بگیرم! برو خدا رو شکر کن که خدا خیلی بهت رحم کرده!...ْ
نه شما بگید: واقعاْ جای شکر نداره که مامانم شمارهی ۱۱۰ رو بلَد نیست؟!!...
بر زخـمهای دلَـم بوسه میزنم..
کسی جُــز من پناه او نیست..
کم خِـــرَدِ مهربانِ من!!
آرام گیر در قفسِ این سینهی تنـگ..
چندیاست که به نفَسهای کمجان سنگینَم خو گرفتهام...
تو آرامگیر..
باشد باهَم میرویم... باهَم...
خاطراتت را نگهدار..
من فراموش خواهمکرد، هر چه جُــز خوب است..
دیرگهی است خوگــر به فراموشیام..
باید برویم! باید از نو آغاز کنیم!..
کــاش قبـل از رفتـن..
همهی آنان که تو را فشُــردند را..
میبوسیدم، میبوسیدم و میبوسیدم..
من همـهچیز را فرامـوشکــردهام، جُــز دلتنگــی..
باید دوبــاره عــاشـق شـد....
بیــا برویــم....
--------------
تا همین الآن که حدود ۳ سالی از وبلاگ نویسی بنده میگذره، هیچوقت دُزدی نکرده بودم از مطالب دیگرون!... ولی این شعر رو که تو وبلاگ آوای اندیشه خوندم، دیدم بدجوری با حال و هوای من سازگاری داره و جوری اثرگذار بود که مجبور شدم بدُزدمش!... البته همینجا از استاد گرامی، که این شعر هم مثل باقی اشعارش سرشار از احساس و زیبائی است تشکر میکنم...