آخرین تیرِ ترکش!

استاد شهریار دوبیتی زیبائی داره که خیلی ساده و دلنشینه و از اون شعرهای کاملاْ تجسُّمی و احساسی‌است که من هر وقت می‌خونَم، حالت آدمهای شعر رو که یک مادر و کودک هستند، تصّور می‌کنم...
                  طفل از غضبِ گاه به گاهِ مـادر                     باشد چه لطیف عُذرخواه مادر
                  مادر چو به قهر خیزَدَش بُگریزد                    دانــی‌به‌کجــا؟ در پنــاه مادر!!!
----------
یکی دوشب پیش، مثل خیلی از شبهای سال، کمی تا قسمتی غیرعادّی رسیده‌بودم خونه و طبق معمول همچین شبهائی، مامانم داشت تو انتخاب لیوان آب و ظرف غذایِ من، وسواس مسلمونی به ‌خرج می‌داد، که یکدفعه حرکتی غیرقابل پیش‌بینی از من سر زد و همین اتّفاق باعث شد مامان‌جونم به‌شکلی خیلی جّدی و اساسی تهدیدَم کُنه!! من هم که کاملاْ ترسیده بودم حسابی منّت‌کشی کردم و یه‌مقدار دیگه سر‌به‌سرش گُذاشتم تا از دست من دل‌خور نباشه و تهدیدش رو یه‌وقت عَملی نکنه که بیچاره ‌شَم!! جریان از این قرار بود که من به اتّفاق لیوانِ آب، سقوط کردم و در جریان این سقوطِ ناشیانه، لیوان آب دچار شکستگی کُلّی و دست و بال من دچار خون‌ریزی جزئی شد!. مادرم تنها شاهد این حادثه‌ی خونبار بود و بعد از اینکه مطمئن شد که هیچ‌خطری، پسرِ کوچولوی دُردونه‌اش رو تهدید نمی‌کنه انقدر خوشحال شد که شروع کرد به داد و فریاد:
 ْ به‌خدا قسم شیرَم‌رو حلالت نمی‌کنم،، اگه حتّی دوتا قوطی شیرخُشک هم بهت داده بودم حلالت نمی‌کردم وای به حالت که حالا!... ای‌خدا، از دست این پسره چیکار کُنم من؟! هر چی که بزرگتر می‌شه دردسرهاش هم بزرگتر می‌شه و عقلش روز به روز کوچکتر! ْ
ْ تهدیدهای مادر همچنان ادامه داشت و وقتی که می‌دید من فقط می‌خَندم، بیشتر حرص می‌خورد و تندتند بدو بیراه می‌گفت!. بعد از اینکه بی‌تفاوتی من‌رو دید، تیر آخرش رو از ترکش بیرون کشید و حسابی تهدیدم کرد که:
ْ به‌خدا‌، اگر همین الآن شماره‌ی ۱۱۰ رو داشتم، خودَم زنگ می‌زَدم که بیان و ببَرَنت!! حیف که بَلَد نیستم شماره‌شون رو بگیرم! برو خدا رو شکر کن که خدا خیلی بهت رحم کرده!...ْ   
نه شما بگید: واقعاْ جای شکر نداره که مامانم شماره‌ی ۱۱۰ رو بلَد نیست؟!!...

نظرات 3 + ارسال نظر
نگار 11 شهریور 1384 ساعت 11:59 ب.ظ

نمیدونم نتیجه امتحانتون چی شد ولی به نظر میاد خبرای خوبیه به هر حال تبریک میگم وآرزوهای خوب میکنم......... روزهای پرتلاشی بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

علی 12 شهریور 1384 ساعت 02:27 ب.ظ http://yahoo-messenger.blogsky.com

سلام ... جالب بود...چرا خدایی ستمه آدمو از طرف مادرش ببرن ۱۱۰ :P

به منم سر بزنین خوشحال میشم

منم مایل به تبادل لینکم اگه خواستین


شاد باشی


حسن 12 شهریور 1384 ساعت 02:52 ب.ظ http://shekoohi.blogsky.com

سلام وبلاگ خوبی داری
به مکا هم سر بزن
با تشکر وبلاگ کامپیوتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد