دکتر چهرگانی

درجه دکترا داشت ... پی اچ دی ... تخصصش قلب نبود ولی تا دلت بخواد قلب مهربونی داشت ... گوشی هم نداشت اما به حرفهاش که گوش میکردی آرامش عجیبی بهت دست میداد ... آخه اون استاد دانشگاه بود ... وقتی با این استاد درس انتخاب کردم فکر میکردم مثل دیگرونه ... حتی جلسه اول غیبت کردم ( همیشه بابت اون یک جلسه خودمو سرزنش میکنم ) ... ولی بعد از یکی دو نوبت که سر کلاسش رفتم ، دیگه برای رسیدن ساعت کلاس ( تاریخ ادبیات - کلیله و دمنه ) ثانیه شماری میکردم ... تا بود قدرشو دونستم و کم کاری نکردم اما ، افسوس که بخاطر یک سری از برخوردهائی که باهاش انجام دادن بعد از پایان ترم رفت و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکرد ... از روی صندلی پشت تریبون ، تکون نمیخورد ولی حرفهاش شبیه سخنرانی نبود ... آخه اون سخندان بود ... به خدا یک ساعت کلاس این استاد رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم ... اگه بدونید چقدر من از این استاد ، یاد گرفتم ...
خوانندگان عزیزی که این نوشته رو میخونید ، چند لحظه مرور کنید ببینید چند تا از استادهائی که تا الآن با شما بودند خاطره ای ازشون مونده ...فکر نمیکنم از تعداد انگشتای یک دست (۵) بیشتر بشه ... ولی باز یکی از اونها چیز دیگریست ... مگه نه ؟  بقیه فقط باید باشند تا واحد درسی پاس بشه ...ولی باور کنید هنوز در گوشه و کنار این مرز و بوم کسانی هستند که بوی زندگی میدن ... تا اونجائی که میدونم تو دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز تدریس میکنه .... اگه میشد یک بار دیگه میتونستم یک کلاس با استاد چهرگانی بردارم .... چی میشد !!!! یعنی میشه ؟؟؟؟؟؟؟ من که باورم نمیشه !!!! در اینجا از یک استاد دیگه که تو دانشگاه خودمون تدریس میکنه هم نام میبرم که اون هم بی نظیره ... استاد فرهاد طهماسبی ... واقعا چی میشد اگه هر کی که میخواست درس بده ، اول خودش عاشق درس خوندن میشد ، بعد تدریس رو انتخاب میکرد ... به خدا تا عاشق نباشی نمیشه استاد باشی ....
        هر که را جامه ز عشقی چاک شد           او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

نامه ای از قائم مقام فراهانی (۱۱)


مهربان من  ،   دیشب که به خانه آمدم  ،  خانه را صحن گلزار  و  کلبه را طبله عطار دیدم   ...   ضیفی مستغنی الوصف  ،  که مایه ناز  و  محرم راز  بود  گفت :  قاصدی وقت ظهر  ،  کاغذی    سر به مهر آورده  که ، سربسته به طاق ایوان است  و  گلدسته  باغ رضوان …

        فی الفور و با تمام شعف و شوق ..

                مهر از سر نامه بر گرفتم                        گوئی که سر گلابدان است

 ندانستم نامه خط شماست یا نافه مشک ختا ، نگارخانه چین است یا نگار خامه عنبرین …

                     دل میبرد آن خط نگارین                  گوئی خط روی دلستان است

پرسشی از حالم کرده بودی  ،  از حال مبتلای فراق که جسمش اینجا و جان عزیز در عراق است چه میپرسی ؟ تا نه تصور کنی که من بی تو صبورم !!! به خدا ، بی آن یار عزیز  ،   شهر  تبریز برای  من تب خیز  است   ، بلکه از ملک آذربایجان ، آذرها به جان دارم  و  از  جان  و  عمر  بی  آن جان و عمر بیزارم …

         هر کجا یوسف رخی باشد چو ماه             جنت است آن ، گرچه باشد قعر چاه

بلی ، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست … درد دوری هست و تاب صبوری نیست … رنج حرمان موجود است و راه درمان مسدود …

                  یا رب تو به فضل خویشتن باری                  زین ورطه هولناک برهانم

همان بهتر که چاره این بلا ، از حضرت – جل و علا – خواهم  تا به فضل خدائی ، رسم جدائی از میان برافتد و روز دیدار و بخت بیدار بار دیگر روزی شود …… والسلام

" نمونه ای از نثر قائم مقام فراهانی "

 

ضیفی مسفغنی الوصف : میهمانی که نیازی به توصیف ندارد .. برای صاحب نامه و مخاطب نامه أشناست

مهر از سرنامه برگرفتن : گشودن نامه

نگار خامه : قلم زیبا و نگارگونه

عراق : شهرهای حومه کاشان را در قدیم عراق عجم میگفته اند .

حرمان : حسرت و اندوه

سلامی از یک تازه وارد

سخته ، مثل اینه که بخوای در یک کلاس که ۹۰٪ اون دخترا هستن در باره عشق کنفرانس بدی !!! ولی چاره ای نیست ... هر آغازی پر است از دلهره ....
بدتر از اون ، اینکه نمیدونی از کجا شروع  کنی .... از یک جای خوب .... از یک جای متوسط ... یا از یک جای بد ...
بالاخره باید شروع کرد ... بسم الله
راستی آدم تا چیزی رو تجربه نکنه نمیتونه در باره اش نظر بده و حتی اگر نظر هم بده ، اون نظر بقول امروزیها کارشناسانه نیست ... فقط این رو میخوام بگم ، تا کسی قلم به دست نگرفته باشه و مطلبی ننوشته باشه نمیتونه نظر بده که نوشتن چقدر سخته ... و یک نوشته خوب چه ارزشی داره !! بخاطر همین مطلبه که یک آدم قدیمی گفته : ۰۰ هیچ نوشته ای نیست که ارزش یکبار خواندن نداشته باشه ۰۰ خواستم با این چند خط ابراز وجودی کرده ، اولین گام رو در مسیر جدید برداشته باشم ... به تمام دوستانی که در این راه از من قدیمی تر هستن ،  سلام میگم و از همه اونها میخوام که دست من رو بگیرن ...!!!
 دست من گیر که این دست همان است که من        
                                                                  بارها از غم هجران تو بر سر زده ام




+ نوشته شده توسط حسین در ساعت 10:40am

نظرات [0]
........................................................................................


حکایتی از شیخ اجل

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود . .. پادشاهی برو بگذشت . درویش از آنجــا که فــراغ ملک قنـــاعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد و سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت : این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند ، اهلیت و آدمیت ندارند ... وزیر نزدیکش آمـــــد و گفت : ای جوانمرد ، خداوند روی زمین بر تو گذر کرد ، چــرا خدمتی نکردی و شرط ادب بـجای نیاوردی ؟  ... درویش گفت : سلطان را بگوی ، توقع خــدمت از کسی داشته باش که توقع نعمت از تـو دارد ........ ملک را گفت درویش استوار آمد ، گفت : از مـن تمنائی کن .. گفت : این همی خواهــم کــه دگرباره زحمت مــن ندهی ! .. گفت : مـرا پنــدی ده  ... گفت : 

            دریاب کنون که نعمتت هست به دست           کاین دولت و ملک میرود دست بدست


      سطـوت : ابهت ، شکوه 

      فراغ ملک قناعت : قناعت  ، آسودگی در پی دارد و سعدی ، این آسودگی را به پادشاهی   و   ملک تشبیــــــه نموده است .