از لابلای سخنان گهٌربار احمدینژاد در همایش لبّیک:
: « ما در شورای عالی حج سعی می کنیم که تا حد امکان سهمیه عمره دانشجویی را افزایش دهیم. » ( البتّه دانشجویانی که عُمــرشون داره توی راه کمیتهی انضباطی و راهروی دادگاه و پُشت میلههای بازداشتگاه تلَـف میشه به ما هیچ ربطی نداره.! افزایش عُمـره برای یهسری دانشجو از عُمـر یهسری دانشجوی دیگه خیلی مُهمتره.!)
: « مَکّه جاییاست که زائـر باید در آن ارتباط خود را با خدای خویش مستحکمتر کند.! » (جَلّالخالق!. قیامت میکنی جانا، بدین شیرین سخنگفتن!)
: « ظواهر را در همهجا میتوان دید. این سفر فرصتی استثنایی و بینظیر است تا انسان نادیدهها را ببیند و به پالایش روح و جستجوی حقایق عالم بپردازد. » ( افتتاح یک پالایشگاه جدید در سرزمین حجاز! بدست سلطان محمود احمدی نژاد!)
: « علیرغم وجود برکات فراوان در اینسفر، شیطان نیز تلاش خود را بیشتر میکند تا این لحظات ارزشمند و این لذایذ معنوی را از انسان بگیرد، پس زائران باید بیش از پیش قدر این لحظات را بدانند. » ( ملاحظه فرمودید!. این آقا برای شیطون هم برنامهریزی داره و همهجا ردّشو میگیره!. شاید یهروزی از روی نقشه عالم محوش کرد!)
: « در اینسفر فقط به دنبال نمره بیست باشید و همواره قُـلّهی کمال را هدفگیری کنید. » ( احتمالاْ جای دیگر باید به دنبال خدا باشید! اینجا فقط به نمره 20 فکر کنید! این آقا خودش چندبار قلهّی کمال رو هدف گرفته اما این کمال خیلی نامرده! همیشه جاخالی داده!. )
در مورد این آقای رئیسجمهور که انصافاْ تو هیچ طبلهی عطّاری لنگهاش پیدا نمیشه باید گفت:
بر حدیث تو و حُسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبائی را!
اینبیت از سعدی است امّا مصراع اول کمی دستکاری شده!
دست خودم نیست، خاموشی دلتنگم میکنه،، خیلی زیاد..
خانم دکتری که برای مشاورهی پایاننامه برگزیده بودم، شاید آخرین روزنهی امیدم بود که خیلی ساده و بیسر و صدا ناامیدم کرد و گفت:«مقالهی شما اصلاْ مقاله نیست!. پیشنهاد میکنم یهکار دیگه شروع کنید و وقت رو تلف نکنید!»
سه چهار روزه که کاملاْ سرگیجه گرفتم و دارم همینجوری سکندری میخورم و میرم تو باقالیها و هرچی در و دیواره خطخطی میکنم!..
امــّا هنــــــوز نیفتـــادم!.
خیلی دارم زور میزنم که نیفتم و سرپا بمونم تا شاید یهکم دیگه ادامه بدم.. تا خدا چی بخواد..
هنــــــوز نیفتـــادم!..
با یهفوت کوچولو، شعلهی این شمع آخر خاموش میشه و من تنهای تنها، تو صحرائی طوفانی و تاریک، دستامو گرفتم جلوی وزش بادهای سهمگین و سرد تا همچنان سوسوی شمع زنده بمونه!.
هنــــــوز که هنوزه نیفتـــادم!.
هنوز شمع خاموش نشده، امّا شاید یهروزی نورش زیادتر شد.
دست خودم نیست!، خاموشی خیلی دلتنگم میکنه.
--------
راستی، این وبلاگ چهارسالگیاش تموم شد و رفت تو پنجسالگی.. حالا نمیدونم باید چهارتا شمع روشن کنم یا پنجتا؟!.
اینروزها توی کوچه پسکوچههای شهر، ـ شمال و جنوب فرقی نمیکنه ـ هرجا که یه خیابون خلوت و کمرفت و آمدی پیدا میشه چندتا ماشین آموزش رانندگی رو میبینید که راهنما زدن و درحال گردش به چپ و راست هستن، یا دارن پارک میکنن، یا دارن دور میزنن و یا بصورت مارپیچی و زیگزاگ دارن حرکت میکنن!. یکی دوتاشون هم فلاشر روشن کردن و وسط خیابون دارن میزنن تو سرِ و کلهی دنده و فرمونو فشار میدن!. خوب که به این ماشینها نگاه کنید میبینید یهخانمی ( بین ۱۸ تا ۶۸ سال) خیلی محکم و دودستی چسبیده به فرمون و انگار داره خودشو برای مسابقات رالی فرمول یک آماده میکنه!. بعضی از این ضعیفهها حتی قدشون به پدال ترمز هم نمیرسه اما بدجوری اراده کردن که غول رانندگی رو شاخهاشو بشکنَن.
از رانندگی خانمها بدم نمیآد امّا فکر نمیکنم همهی این عزیزان، هنر رانندگی رو بهخوبی هنرهای دیگه مثل آشپزی و ... یاد بگیرن و یا استعداد فراگیری یکسان با آقایون داشته باشن!. پدر این چشم و همچشمی بسوزه و آتیش بگیره که خانمها متاسفانه بیشتر گرفتارش میشن تا آقایون!. خدا نکنه توی یه ادارهای، جائی، یه خانمی با ماشینش بیاد سرِکار!. از فردای اونروز همهی خانمهای اون اداره همقَسَم میشَن که تا آخرین نفر همین کارو با ماشینهای مدل بالاتری انجام بدن.!
خانمهای عزیز، همشیرههای محترمه، لطفاْ رضایت بدید.!. والله قرار نیست همهی شما رانندگی یاد بگیرید و تنهای تنها با یه ماشین مدل بالا راه بیفتید توی این خیابونهای پر دود و ترافیک شهر.. بهخدا واسه خودتون میگم، وگرنه من بخیل نیستم!. رانندگی یه هُنره. هنری بهتمام معنا و سرشار از ریزهکاری و دقّت و ظرافت. دُرست مثل آشپزی، مثل بافندگی!. رانندگی هُنری است که برای خوب اجراکردنش باید از تمرکز، تکنیک، هوشیاری و چالاکی سرشار بود و این ممکنه بهدرد همهی شما سروران عزیز نخوره!.
رانندگی فقط دودستی چسبیدن به غربیلک فرمون، مستقیم و چهارچشمی بهجلو نگاه کردن، راهنمازدن بههنگام پیچیدن، تنظیم آئینهها و ترمزدستی کشیدن نیست!.. رانندگی خیلیخیلی فراتر از این چیزهاست. این سکّه روی دیگری هم داره که من آرزو میکنم شما چشمتون هیچوقت بهش نیفته امّا این شاید یه آرزوی محال باشه.
۱۵ ساله بودم که عاشق رانندگی شدم و فقط ۳ روز از ۱۸ سالگیام گدشته بود که یکضرب گواهینامه گرفتم!. الآن ۲۲ سال از اونروزها میگذره. چندسال اول که رانندگی شغل من بود و همین عشق به رانندگی بود که نگذاشت بموقع به درس و دانشگاه برسم و ۱۵ سال دیرتر از بقیه رفتم برای ادامهی تحصیل. واسه همین الآن خیلی حرص میخورم وقتی میبینم خیابونها پُر شده از اتومبیلهائی که فرمونش افتاده دست رانندگان زن!. رانندگانی که بیشترشون راهدادن بلد نیستن!، نه صدای بوق براشون اهمیت داره نه شیپور!، نه یاد گرفتن که از سمت راست حرکت کنن و نه اصراری به تند رفتن توی اتوبان و جاده دارن!. پدال گاز همیشه براشون یه تعریف ثابت داره!. تازه خدا نکنه که یه اساماس براشون اومده باشه و یهکمی دلخورشون کرده باشه!. باید همون درجا و درحال رانندگیکردن ـ درحالیکه سگرمههارو دَرهَم و بَرهم میکنن ـ هزارتا دریوری برای یارو تایپ کنن و بفرستن تا فوراًًً دخلِشو بیآرن!.
خواهران گرامی، رانندگی براشون شده یه فیس و افاده فروختن و خودنمائی کردن پیش در و همسایه!. البتّه بابت این حرف از همهی رانندگانی که خوب و هنرمندانه رانندگی میکنن و تعدادشون هم بین خانمها کم نیست عذرخواهی میکنم. امةا باور کنید خیلی وقته که این موضوع برای من یه دردسر بزرگ شده چون از همون روزهای اول به رانندگی یهجور دیگه نگاه کردم و همیشه دقّت کردم که رانندگی من مزاحمتی برای دیگران درست نکنه.
خواهش میکنم خانمهای عزیز به هنرهای دیگری که کمکم داره فراموش میشه بیشتر فکر کنن و برای راننده شدن و رفتن توی خیابون زیاد عجله نکنن!. اول خوب یاد بگیرن و اجازه بدن مهر و امضای گواهینامهشون یهکم خشک بشه بعد خیابونها رو قرق خودشون بکنن. از یه رانندهی قدیمی که دوست شماست این سفارش رو بپذیرید و اگر از رانندگیکردن لذت نمیبرید و نیازی به یادگیری اون ندارید سراغش نرید و به فراگیری هنرهای دیگه بپردازید. هستند رانندگانی که چشمِشون کور! وظیفهشونه شما رو برسونن دمِ درِ منزل و محلّکار!.
یهخانمی که اصلاْ اهل تعریفکردن نبود و هندونه زیربغل هیچکس نمیذاشت، یهروزی خواست از رانندگی من تعریف کنه، گفت: «آدم که با تو میاد بیرون، خیالش راحته که نمیمیره و سالم برمیگرده خونه!!.»..
اعتراف میکنم که خیلی تنبل و تنپرورم و خیلی پیشاومده که اونقدر دستدست کردم تا فرصت از دست رفته!.. تنبلی بد دردیه!..میدونم. امّا اینبار تنبلی نکردم و رفتم تا آخر..
آدم سرسختی نیستم امّا اهل کنارآمدن هم نیستم!.
لجباز نیستم، امّا اهل کمآوردن هم نیستم!.
آدم پُــرروئی نیستم، امّا خیلیجاها بهاین سادگیها از رو نمیرَم!.
عصبی نیستم، امّا بهتازگی کمردرد شدیدی گرفتم که دکتر گفت:«فقط از اعصابه!».
شلوغ و پر سروصدا نیستم، امّا اگر قرار باشه ساکت و آروم باشم باید پا رو دُمم نذارن!.
صبور نیستم، امّا برای بدستآوردن چیزی که دوستش دارم تا آخر دنیا صبر میکنم!.
جگنجو نیستم، امّا برای پذیرفتهشدن عنوان پایاننامهام، دوماه تمام با زمین و زمان جنگیدم!.
دوماه بیشتر از دیگر همکلاسیها جنگیدم و رفتم و اومدم و رفتم و اومدم تا ۲۰ تا مُهر و امضا از دکتر و استاد و استادیار گرفتم و تازه آخرش مدیرگروه که دیگه بهانهای نداشت گفت: «اگر نمره قبولی نگرفتی، از من ناراحت نشیها!. موضوع شما تحقیقی نیست!.»
گفتم:«هرگز برای نمره درس نخوندم و نمیخونم، خیالتون راحت باشه که هر نمرهای بگیرم راضیام و هیچگلهای از شما ندارم!. قبول دارم که موضوع تحقیقی انتخاب نکردم چون دوست دارم بجای محقّق، موؤلّف باشم!.» خدا رو چه دیدی؟! شاید یهروز یهکتاب...! هیچی، بیخیال..
این رفت و آمدها و تنشهای بیشاز اندازه فقط برای اینبود که حاضر نشدم مثل همکلاسیهای گرامی، پایاننامهای(تحمیلی! و صدالبته تحقیقی!) انتخاب کنم و از مدیرگروه بَهبَه و چَهچَه بشنوم امّـا خودم اصلاْ موضوع انتخابی رو دوست نداشته باشم. اگه بچّهی حرفگوشکنی بودم خیالَم از نمره و اینجور چیزها راحت بود!. اما حالا باید برای خودم پپسی باز کنم و بگم:« تو خودت نمرهی بیستی!.»
البتّه به نظر خودم، وقتی که برای این جنگ تمامعیار و فرسایشی گذاشتم ارزش زیادی داشت!. چون حالا اگر تا ساعت ۳ نیمهشب، پلکهای خسته زور میزنن تا کرکرهی چشمهای بسته رو باز نگهدارن، قلبم خوشحاله و مغزم سرحال!. البتّه اگر قلب و مغزی مونده باشه بعد از چهلسال!..
------------
از خوانندگان عزیز که نویسندهی این وبلاگ رو دوست دارن، درخواست میکنم اگر وقت زیادی دارن به من اطلاع بدن تا یک نسخه از پایاننامهام رو براشون بفرستم، باشد که کامل بخونن و برای بهتر شدنش هرگونه انتقاد و پیشنهادی که دارند بفرمایند!. از قدیم گفتن: «گدائی بکُن!، امّا دستتو رو به مردم دراز نکن!». واسه همین خیلی خوشحال میشم از دستگیری خوانندههای عزیز!..
---------
چندتا کاردستی که حافظ شیرازی توش «دست» داره! و من خیلی دوست دارم تقدیم به شما خوبان..
۱) شهر خالیاست زعشّاق، بُوَد کز طرفی دستی* از غیب برونآید و کاری بکند؟؟
۲) رقص بر شعر تر و نالهی نی خوشباشد خاصه رقصی که درآن دستِ نگاری گیرند
۳) چو دست بر سر زلفش زنم بهتاب رود ور آشتیطلبم با سرِ عتاب رود
۴) اگر بهدست من افتد فراق را بکُشم که روز هجر سیه باد خانومان فراق
۵) ما سرخوشانِ مستِ دل از دست دادهایم همراز عشق و همنفس جامِ بادهایم
--------
*= نسخههای ضد فمنیستی نوشتن: مردی از غیب برون آید و کاری بکند!..