بم رو که میبینم ، تمام وجودم رو غم میگیره. نم نم بارون چشمام آروم سرازیر میشه . انگاری تمام غم دنیا رو امروز ریختن توی بم . امروز ارگ بم شده مرگ بم ، شاید هم ارگ غم ، نمیدونم..... اهالی بم دیگه شدن اهالی غم ... کویر ترک برداشته ... قبلا خشک و پیر شده بود ، حالا دیگه شکسته ... حالا دیگه تشنه نیست ، خودش چاه آب داره ، سیل اشک داره ..... حالا دیگه شب و سکوت کویر معنی نداره چون کویر دیگه ساکت نیست ، طنین فریاد داره . اونهم چه فریادی ...ای خداااااا ... حالا دیگه از امروز کویر بم برای مجلس عزاداری خودش خرمای مضافتی تولید میکنه !!... همه چیز از این عکس شروع شد ....
------------------------------------------------------------------------
امسال دیگه خیلی چیزا برای کویر فرق داره ...امسال برای اهالی کویر ، محرم فرق داره ، صدای سنج و دمام عوض شده . امسال تو دسته های سینه زنی ، جای خیلی ها خالیه ... راستی نوحه خونهاشون چی باید بخوونند ؟... از کجا باید بخوونند ؟... برای کی ؟ اصلا کسی مونده که بشه دسته سینه زنی راه انداخت ؟!!..
طفیل چشــم مــن نم آفریدند ...... مــرا از شادی و غم آفریدند
جهان خونریز بنیاد است هشدار سـر سـال از محـرم آفریدند
---------------------------------------------------------------------------------
چند روز که بگذره بهار و عید از راه میرسند ... کویر این شعر را زمزمه میکند ....
نه لب گشایدم از گل نه دل کشم به نوید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشـان داغ دل ماست لاله ای که شکفت بــه سـوگواری زلف تو این بنفشه دمید
: الو ... سلام ، ببخشید آقا معین هستند ؟
: نخیر ،تشریف ندارن ، رفتن دانشگاه ....
: بله !!! دانشگاه !!! ( داشتم شاخ در میاوردم !!!! آخه این پسر خاله من اصلا سواد نداشت ! ) ببخشید ، دیروز هم تماس گرفته بودم به ایشون گفتید ؟
: بله ، دیروز هم تا از دانشگاه اومدن من بهشون گفتم .
: حالا کدوم دانشگاه هستن ؟
: صنعتی شریف ... الآن چند سالی هست که اونجا میرن ... آدرسشو بدم خدمتتون ؟
: نه نه !! احتیاجی نیست . موبایلشون هم در دسترس نیست !...
: آره ، وقتی دانشگاه باشن خاموش میکنن . اونجا نمیتونن با موبایل حرف بزنن ...
: حالا کلاسهاشون چه موقع تموم میشه ؟
: همه کلاسها رو که نمیرسند ، تا اونجا که امکانش باشه و وقت دانشگاه اجازه بده ..
: لطف کنید بگید که حسین ( پسر خاله ) تماس گرفته بود ...
( داشتم شاخ در میاوردم !! درسته ، تو صنعت خودش نجاری استاد بود ولی ..! وای خدای من ! .. شماره تلفن بلد نبود بنویسه . حساب کتابش اگه از ۱۰تا انگشتش! میزد بالا ، به طرف مقابلش اعتماد میکرد !! معین ، دانشگاه ! اونهم صنعتی شریف ! فقط چند روزی بود که ازش خبر نداشتم .. یعنی معجزه ای ، چیزی ، چه میدونم !! )
....................................
: سلام معین ... چطوری؟ خسته نباشی ...
: قربونت ... حسابی خسته شدم ...
: کلاسها خسته کننده بود ؟
: نه بابا ، از دست این رئیس دانشگاه .. نم پس نمیده . چند وقته داریم براش کار انجام میدیم ولی ...
: چه کاری ؟
: کارهای نجاری دیگه ... مگه نمیدونی ما کارمون چیه ؟
: آهان ، چرا ، چرا ... همکارت گفت سر کلاس هستی ؟؟
آره خوب ، برای این کلاسهای جدیدشون داریم درب چوبی نصب میکنیم ... همیشه کارهای نجاریشون رو من انجام میدم ...
: حالا کجا هستی میخوام بیام ببینمت ...