سبک مغزان به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به جنبش آورد اندک نسیمی نی ستانی را
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
چو در رویت بخندد گل ، مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
دستم نمی رسد به سر زلفت ای دریغ
طالع نگر که پنجه من کم ز شانه ای است
هر جا که دری هست ببندند به شب
الا در دوست که به شب باز کنند