هر وقت که کتاب ارزشمند تذکرهالاولیای عطار نیشابوری رو میخونم، بخش مربوط به ابوالحسن خرقانی، یه لذت دیگه برام داره. بین هفتاد و چند عارفی که عطار توی این کتاب از اونها اسم برده و داستانهائی در بارهشون نوشته، هر بار بیاختیار سراغ این پیر بیسواد میرم و وقتی که میبینم چه جوری راحت با خدای خودش حرف میزده احساس عجیبی پیدا میکنم. دلم میخواد تمام چیزهائی رو که در بارهی این پیر میخونم و میدونم اینجا بنویسم، ولی میدونم که امکانش نیست. هر بار که سرفصل مربوط به خرقانی رو باز میکنم همون صفحهی اول حکایتی داره که تا حالا خیلی خوندم و گریه کردم. نمیدونم چرا، ولی دوست دارم شما هم بخونید تا بعد ببینیم خدا چی میخواد...
-----------------------------
روزی شیخ زمینی را شخم میزد. اولین بار زمین را کند، خاک نقره از زمین برآمد، بار دوم خاکی از طلا و بار سوم مروارید بود که از زمین کنده میشد. شیخ سربرآسمان برداشت و گفت: بار خدایا، میخواهی ابوالحسن را با این چیزها فریب دهی! به بزرگی و جلالت سوگند، اگر تمام روی زمین را به من بدهی، ذرهای از مهر تو دل برنگیرم. هیچ چیز در این دنیا برای ابوالحسن ارزش ندارد مگر عشق به خداوند...........
پیش از این گر دگری در دل می میگنجید جز تُرا نیست کنون در دل من گُنجائی
------------------------------
وبلاگ آوای اندیشه و حکایتی از زندگی دنیا....