: الو ... سلام ، ببخشید آقا معین هستند ؟
: نخیر ،تشریف ندارن ، رفتن دانشگاه ....
: بله !!! دانشگاه !!! ( داشتم شاخ در میاوردم !!!! آخه این پسر خاله من اصلا سواد نداشت ! ) ببخشید ، دیروز هم تماس گرفته بودم به ایشون گفتید ؟
: بله ، دیروز هم تا از دانشگاه اومدن من بهشون گفتم .
: حالا کدوم دانشگاه هستن ؟
: صنعتی شریف ... الآن چند سالی هست که اونجا میرن ... آدرسشو بدم خدمتتون ؟
: نه نه !! احتیاجی نیست . موبایلشون هم در دسترس نیست !...
: آره ، وقتی دانشگاه باشن خاموش میکنن . اونجا نمیتونن با موبایل حرف بزنن ...
: حالا کلاسهاشون چه موقع تموم میشه ؟
: همه کلاسها رو که نمیرسند ، تا اونجا که امکانش باشه و وقت دانشگاه اجازه بده ..
: لطف کنید بگید که حسین ( پسر خاله ) تماس گرفته بود ...
( داشتم شاخ در میاوردم !! درسته ، تو صنعت خودش نجاری استاد بود ولی ..! وای خدای من ! .. شماره تلفن بلد نبود بنویسه . حساب کتابش اگه از ۱۰تا انگشتش! میزد بالا ، به طرف مقابلش اعتماد میکرد !! معین ، دانشگاه ! اونهم صنعتی شریف ! فقط چند روزی بود که ازش خبر نداشتم .. یعنی معجزه ای ، چیزی ، چه میدونم !! )
....................................
: سلام معین ... چطوری؟ خسته نباشی ...
: قربونت ... حسابی خسته شدم ...
: کلاسها خسته کننده بود ؟
: نه بابا ، از دست این رئیس دانشگاه .. نم پس نمیده . چند وقته داریم براش کار انجام میدیم ولی ...
: چه کاری ؟
: کارهای نجاری دیگه ... مگه نمیدونی ما کارمون چیه ؟
: آهان ، چرا ، چرا ... همکارت گفت سر کلاس هستی ؟؟
آره خوب ، برای این کلاسهای جدیدشون داریم درب چوبی نصب میکنیم ... همیشه کارهای نجاریشون رو من انجام میدم ...
: حالا کجا هستی میخوام بیام ببینمت ...
....
پس چرا من از اولش فهمیدم؟ ... آها بهخاطر سینوزیته!
منم فهمیدم همون اول.والا. :)
با حال بود !
عب نداره. خوبه که سرکلاس نبوده راس راستی. وگرنه آخرش سر از اونجایی در می آورد که آبجی ما. اونوقت دست تو کوتاه و خرما بر نخیل..
به من سر نمی زنی؟؟!!!!
اهم!
دو رنگ که نیستم؟ هستم؟
من که میشداسم کیو میگی اخه دایی منی دیگه خیلی باحالی