...........................
وقتی عشق می آمد، از عقل انتظار معجزه ای داشتم،...
خوب یادم هست، صدای بهم خوردن دندانهای عقل را شنیدم!...
از چشمانم خواستم مرا یاری کنند، آنها هم پذیرفتند...
امّا عشق را یاری کردند، گویا سالها بود که تنها به خواب دیدگانم می آمد!...
از گامهایم ایستادگی طلب کردم، به احترام عشق، نشستند...
آخرین سنگر بود، دستانَم را به نیایش گُنبَدِ نیلیِ آسمان فرستادم...
دستاوَردِشان تنها ستاره ای بود که چشمک زنان میخواند.:: قدم عشق مبارک!...
...........................
بجز غَم خوردنِ عشقت، غمی دیگر نمیدانم که شادی در همه عالم، ازین خوشتر نمیدانم
دلی کو بود همدردم، چنان گُم گَشت دَر دلبَر کـه بسیاری نظر کــردم، دل از دلبــَر نمیدانــم
عشق دردیست درمان نا پذیر و...
دردی که مبتلایان از آن نمینالند ...
نمیدانم در جانت چه نشسته است هر چه هست تلخی شیرینش را میتوان حس کرد واژه ها ادما رو عریان میکنند و خوب نشون میدن که از کجای قلب آدمها ریشه زدند
قلبهای مهربون مثل تنگ بلور جای ریشه ها رو نشون میدن دست خودشون نیست این ذاتشونه شایدم بشه مثل ماهی تو اون تنگ شنا کرد ولی ماهی رودخونه میخواد ازون ازادش که برخلاف جریان آب بالا میرن مواظب تنگ بلورو ماهیاش باش مهربانترین
بابا شاعر!بابا لیسانس!بابا فوق لیسانس!
کارت درسته بابا!!!