از وقتی یادم میاد، همیشه برای من تکیهگاه بوده...
خیلی گفتنیها داشتم که باید بهش میگفتم..
آروم و صبور فقط به حرفهای من گوش کرد و هیچی نگفت..
یهکم سبُک شدم، یهکم آروم..
برای اولین بار بود که از من مُشت نمیخُورد...
واسه همین تعجّب کرده بود..
من با دیوار حرف زدم... تنهای تنهاااا......
حسین عزیز و نازنین سلام.چه زیبا بود!منتظر بودم بگی مادرم.دوستم.ولی در عین ناباوری گفتی دیوار بوده.شاید دیواره موش داشته و موشه گوش.شایدم همه اونچه گفتی موشه توی یه وبلاگ شخصی مینوشته و بدش نمیاده که بگی.ببینم بازهم ازین دست نوشته ها داری که بزاری بخونم؟