دکتر نمیتونست این خبر رو زودتر از من شنیده باشه چون هنوز تو آسمونا بود و به حساب من چند دقیقه مونده بود تا زمین بشینه. واسه همین خیلی زود در حالیکه برگ اول روزنامه رو تو دستم محکم فشار میدادم با سرعت رفتم به سمت مطب. تو مسیر با آقای دکتر تماس گرفتم و وقتی که تلفن همراهش زنگ خورد فهمیدم که رسیده و از فرودگاه میخواد بره خونه تا استراحت کنه. نمیخواستم خبر به این مهمی رو تلفنی بگم، این شد که مجبور شدم یه دروغی بسازم تا دکتر یکسره به سمت مطب بیاد و به حال یه مریض خیلی بدحال رسیدگی کُنـه!. کمکم خودمو آماده کردم و روبروی آینه نقش آقای دکتر رو بازی کردم اما میدونستم با شنیدن این خبر، واکنش اون بسیار با چیزی که من تصور میکردم فرق داره. با هر زور و زحمتی بود روزنامه رو که حسابی چین و چروک برداشته بود یه مقدار صاف کردم تا شناسائی تصویرش کمی آسونتر بشه!. همه چیز آماده بود. سه سالی میشد که با آقای دکتر همکار بودم اما به نسبت این مدت، خیلی کم با روحیاتش آشنا بودم. وقتی که رسید برخلاف همیشه خیلی گرم با من احوالپرسی نکرد و خیلی زود رفت به اطاق معاینه!. خیلی خسته به نظر میرسید..
- اینجا که خالیه. پس مریضی که میگفتی کجاست؟.
- آقای دکتر ببخشید! خوب شد!... یعنی!... یعنی خوب شد که شما اومدید!..
- من که سر در نمیآرم خانم امیدی!.. میشه به من بگی اینجا چه خبره؟.
- چشم آقای دکتر. فقط شما به من اجازه بدید تا کمی آروم بشم تا!... تا... اِه... چیزه!... الآن میگم...
کم مونده بود بگم که خودم دلم براتون خیلی تنگ شده بود و بندِ دلم رو آب بدم اما این فکر زیاد دوام نیاورد و از سرم پرید!...
سر و صورتم خیس عرق شده بود و این دکتر رو بیشتر نگران میکرد و دیگه کم کم داشت میترسید که من با خوشحالی و از تهِ دل فریاد زدم و در حالیکه بالا و پائین میپریدم روزنامهای رو که دوباره تو دستای من چین و چروک برداشته و حسابی نمدار شده بود به دکتر دادم...
دل تو دلش نبود و چند ثانیهی خیلی طولانی! زمان بُرد تا چشمش به عکس دخترش اون گوشهی روزنامه بیفته. « رتبهی اول کنکور سراسری دانشگاه »... برای من که با یه دکتر قلب و بیشتر تو یه بیمارستان قلب کار میکردم، دکتر برای چند دقیقه درست انگار ایست قلبی کرده بود چون هیچ حرکتی نمیکرد و چشماش میلرزید..
- آقای دکتر!. ببخشید حالتون خوبه؟... آقای دکتر...
تصویر دخترش رو بوسید و بوئید و زد زیر گریه... همیشه پیش خودم تصور میکردم که دکتر اهل گریهکردن نیست!...
- نه چیزی نیست. حالم خوبه... اصلاْ از این بهتر نمیشه... آفرین دختر نازم... آفرین... بهت افتخار میکنم عزیزم...
برای آقای دکتر که هنوز مشغول شکرگذاری بود یه لیوان آب آوردم و پیشنهاد کردم هرچه زودتر به فکر شیرینی و سور و سات یه جشن حسابی باشه!... دخترش واقعاْ شاهکار کرده بود...
- باشه، باشه... اطاعت... فقط به من بگو جز خودت کیا این خبر رو میدونن؟...
- هیچکس نمیدونه.. من مطمئنم.. با خود نرگس هم حرف زدم و فهمیدم که بیشتر نگران دوری شماست تا نتیجهی امتحانش!...
کمی روی صندلی جابجا شد و با زور جلوی گریهش رو گرفت و گفت: سه ساله بود که من بخاطر غرور بیش از اندازهی جوونیم اونو برای همیشه توی دردسر انداختم. یه تصادف وحشتناک که مقصر اصلی شناخته شدم و بخاطر لجبازی با یه رانندهی کامیون، مرگ تا چند قدمی ما اومد و برگشت. من و خانمم خیلی زودتر از اون چیزی که دکترا گفته بودن خوب شدیم و فقط نرگس که توی صندلی عقب خوابیده بود استخونهای کمر و نخاعش بهشدت آسیب دید... جوری که توی مدت چهارسال بیش از سی تا عمل جراحی روی اون انجام شد و دردی تحمل کرد که تحملش برای آدمهای بزرگ هم سخت بود... اما این دختر جیک نزد و از اینکه همیشه یهپاش تو بیمارستان و یهپاش تو خونه بود هیچ وقت گله و شکایت نمیکرد... این بیشتر از همه منو آزار میداد و آتیش به جونم میزد... مادرش هم که بخاطر همون روزهای وجشت و دلهره، اونقدر ضعیف شد که مریضیهای جورواجور اومدن سراغش...
از دکتر خواستم که خودشو تو این موقعیت بیشتر از این ناراحت نکنه و بقیهی داستان رو بذاره برای یه فرصت دیگه اما اون اصلاْ انگار که حرفای منو نشنید... من میخواستم هرچه زودتر با هم بریم و تو شادی نرگس شریک بشیم اما دکتر بعد از اینکه پنجره رو کاملاْ باز کرد و یه نفس عمیق کشید ادامه داد:..
- بخاطر همین آسیب بود که دخترم نتونست مثل دیگران تو هفت سالگی مدرسه بره و یکی دو سال عقب افتاد. مادرش که خیلی عاطفی بود همیشه گریه و زاری میکرد و دست به دعا بود تا دخترش هرچه زودتر خوب بشه و مثل دخترای همسن و سالش مدرسه بره... اما حیف... حیف که توی یه همچین روزی نیست تا شاهکار دختر دردونهشو ببینه... کاش امروز میتونست از اون دنیا یه ساعت مرخصی بگیره و با دخترش برقصه و شادی کنه...
........................................................ این داستان ادامه دارد..................