معمولاْ رانندگی در شب بسیار سختتر از رانندگی تو روشنائی روزه!. به خصوص برای کسانی مثل پدر من که سن و سالی هم ازشون گذشته ( ۷۵ سال ) و دیگه چشماشون مثل روزگار جوانی نمیتونه همهچیر رو به خوبی رَصَد کُنه!. به همین دلیل بابام چند سالی هست که شبها پشت فرمون اتومبیل نمیشینه و اگه یه وقت هم هوس کرد که این کارو بکنه، با شنیدن غر و لُندهای مادرم منصرف میشه!. امّا نمیدونم امشب چهجوری تونسته رضایت مادرمو به دست بیاره و با ماشینِ بنده، خودشون دوتائی راهی شُدن تا برای بهتر برگزار کردن مراسم عروسی پسر کوچیکشون به بزرگترهای فامیل سر بزنن و با اونها صلاح و مشورت کُنن!. تو راهِ برگشت، وقتی که میخواسته از روی یه پُل دور بزنه با سرعت زیاد به آهن کنار خیابون برخورد میکُنه و لاستیک جلوی ماشین میاُفته توی جوب و میتِرکه.! بنده خدا مادرم که حسابی ترسیده بوده، و مثل همیشه از ترسش نمیتونسته حرفی از گُل نازُکتر به بابام بزنه!، به سختی از ماشین پیاده میشه تا شاید کمکی به پیرمرد کرده باشه!. بابا به رانندهی ماشین کناری که حالا دیگه خیلی هم دور شده بوده هنوز داشته بد و بیراه میگفته و شدیداْ هم عصبانی بوده!. مادرم ادامهی ماجرای تصادف رو اینجوری تعریف کرد: (( گلگیر جلوی ماشین کاملاْ قُر شده بود و یهطرفِ ماشین روی هوا بود و چرخ جلو توی جوب!. از بختِ بد، خیابون تاریک بود و خیلی هم خلوت. خدا خیرش بده، یه پسر جوون که داشت با ماشین از خیابون رد میشد با دیدن ما، بلافاصله ماشین خودشو پارک کرد و سریعاْ اومد تا به ما کمک کُنه. اول با هزار زور و تقلّا ماشینو از توی جوب درآوردن و بعدش پسره بنده خدا، با همون لباس و سر و وضع مرتّب، تنهائی و با مهارت تمام شروع کرد به صاف کردن گلگیر و تعویض لاستیک زاپاس.. خیلی خونسرد و با دقّت زاپاس رو انداخت زیر ماشین و کمی هم گلگیر رو صاف کرد تا به لاستیک گیر نکُنه. بعد در حالیکه دست و بالش حسابی سیاه و کثیف شده بود خداحافظی کرد و رفت. دستش درد نکُنه. خیلی به موقع به دادمون رسید. همونجا کلّی ازش تشکر کردم و براش دعا کردم. ))
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی را بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
حتما پسرشون یکروزی دست کسی رو گرفته که امروز یکی دست اونا رو گرفته
یا حق.............
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
به احتمال قوی داشتن فرزندانی چون شما باعث شده فرزند دیگران فرزندشان باشد
حسین جان چهلمین روز هم گذشت از چله نشینی بیرون نیمادی؟که بنویسی؟التماس دعا نازنین