دکتر مظاهر مصفّا که یادتون میآد؟... چند روزی هست که دوباره یادش افتادم. دلیلاش نوارِ کاستی است که از صحبتهای ایشون در کلاس ( هفتپیکر ) تهیه کردم و توی چند هفتهی گذشته هنگام رانندگی با دقّت زیاد گوش میدم، درس میگیرم و لذت میبَرم. یادم میآد یهجائی از زبون مرحوم فریدون مشیری خوندم که: « بهترین جائی که میشه با خیال راحت موسیقی گوش کرد داخل اتومبیل و هنگام رانندگی کردنه!. چون پشت فرمان باید ششدونگ حواس انسان کاملاْ جمع باشه و چشم و دست و پا و مغز و ... به رانندگی مشغول باشه و در این میان گوشها معمولاْ کمتر بهکار گرفته میشن و این میتونه بهترین فرصت باشه تا سراپا گوشِجان به آوای موسیقی دلخواه سپُرد و لذّّت بُرد. وقتی با اتومبیل، تنهای تنها در حال حرکت توی یه بزرگراه هستی، دیگه خیالت راحته که هیچکس نیست که بیموقع در بزنه، شلوغ کُنه، شیطنتی انجام بده و با سروصدا و مزاحمت، رشتهی احساساتت رو پنبه و پاره کُنه.»
باور کنید تو هیجده سال گذشته، خیلیکم اتفاق اُفتاده که چندساعت یا چندروز پشتِسرهم صدائی غیر از صدای مخملی حسامالدین سراج گوش بدم و اینبار دکتر مصفّا باعث شد این اتفاق عحیب و غریب بیفته!. راستی به هیجده سال اشاره کردم و یادم افتاد که عشق من به سراج، از سنّ بلوغ گذشته و هنوز که هنوزه با شنیدن نوارها و نواهای بینظیر سراج، پــَر میکشم و به معراج میرَم.. خوب، از موسیقی و عاشقی بگذریم و به شعر و ادبیات و دکتر مصفّا بپردازیم که صفای دیگهای داره.. نمیدونم ولی هرچی که هست حرفها و شعرهای این پیرمرد فرزانه تاثیر خیلی زیادی روی من میذاره و از جنس اون آدمهائیه که احساس میکنم تفکرات، احساسات و عواطفش، خیلیخیلی به من نزدیکه... یکی از بهانههای شاعرانه که برای خودم ساختم و احساس میکُنم پیوندی نزدیک بین من و استاد مصفّا هست، اینه که هردومون عاشقِ سینهچاک سعدی هستیم و از شراب سخن تابناک سعدی مستایم.! هردوتامون چندینبار تقلیل درجه گرفتیم و از طرف مدیر و رئیس توبیخ کتبی و شفاهی شدیم و حتی یکیدوبار اخراج شدیم و پروندهمون بسته شد، امّا هرگز چشممون بهروی حقیقت بسته نشد.. سال گذشته اسم دکتر مصفّا در فهرست چهرههای ماندگار بود اما در هیچ مراسمی شرکت نکرد... میگفت: « ارزش جایزه اصلاْ برام مهم نیست، دستی که جایزه میده باید ارزش داشته باشه.»
چندتا شعر از دکتر مصفّا انتخاب کردم که با هم بخونیم:
زِ بس روز و شــب با غَمات زیستم غمات میشناسد که من کیستم
من آن خویشگم کرده مَردم که هیچ نــدانم کجایم؟ کــیاَم؟ چیستــم؟
نیاَم آنچه ماندهاست از من بهجـای غماست اینکه برجاست، من نیستم
--------------
مَه و سالها هرچه بر ما گُذشت طربکاه و اندوهافزا گذشت
شب و روزهــا از پــى یکدگــر امیدافکن و عُمرفَرسا گذشت
مَه و سال، با اىفسوسا رسید شب و روز، با اىدریغا گذشت
غم هستىِ من، که جُز غم نداشت شتابان رسید و شکیبا گذشت
و گر بود شادى، که هرگز نبود چو ابــر آمد و بــرقآسا گذشت
چهحاصل ز دیروز و امــروز من که این هردو در فکر فردا گذشت
رسید از غم و درد، جانم به لب به من لحظه و ساعتى تا گذشت
به شبهاى عُمرم که از دیرباز بهیاد تو اى ماهسیمـــا گذشت
ز خود پُرسم آیا سپیده دمید؟ شب هجر باقى بُوَد یا گذشت؟
به خود گویم از بهر تسکین درد اگر چند درد از مـــداوا گــذشت
مخور غم که گویا سپیده دمید شب تیــرهی هجر گویا گذشت
مخور غم که این زندگى هرچه بود بد و خوب، یا زشت و زیبا گذشت
بلى عُمر من، روز و شب، سالوماه بسى سخت بگذشت، امّا گذشت
گُذشتم ز هستى که در روزگـــار توان رَستَن از هر غمى، با گذشت
ز عشق تن تو به سوز تو نیز گذشتیـم و شــوق تمنّــا گذشت
تواند کشد دست از ناکســى کسى کز سر جمله دنیا گذشت
بهما هرچه کردى و خواهى بکن ز تو ما گذشتیم، از ما گذشت
ولى از تو مىپُرسم اى سنگدل که از تو، خدا خواهد آیا گذشت؟
---------------
ما اعتنا به عالم و آدم نکردهایم *** بالاى خویش پیش کسى خم نکردهایم
با دستِ خسته پاى به دامن کشیدهایم *** از جنس خلق خواهش مرهم نکردهام
آب دهان بهروى زمانه فکندهایم *** زین خُشکدست، آرزوى نـَـم نکردهایم
دستِ طلب به سوى گدایان کجا بَریم *** ما اعتنا به بارگه جم نکردهایم
ما را بهحالِ خود بگُذارید و بُگذرید *** جنسِ ثنا و مدح فراهم نکردهایم
گُم کرده خاتمایم که از صَخر جِنّّیــان *** چون جم سراغ گُمشده خاتم نکردهایم
از دوستانِ دوستفروشان روزگـــار *** شادى بهِل که ما طلب غم نکردهایم
در حسرت بهشت، تمنّاى مرحمت *** ما از زبانیان جهنّم نکردهایم
ما را بهپاى خارِ ستَم بَس خَلیده است *** سوزن طلب ز عیسى مریم نکردهایم
***
الهامبخشِ ما توئى و یاد روى تُست *** خاطر به یادِ غیرِتو مُلهم نکردهایم
(بعد از مرداد 1332)
سلام داش حسین
چه عجب شما رو زیارت کردیم
آقا اگه از این آقای ذکتر سی دی هم داری بده ما هم یه فیضی ببریم . وامت هم بهت نمی دم .
بای
سلام حسین جان.مظاهر مصفا چه حرفای خوبی زده و عجب شعر نابی!من و تو را نیز سعدی پیوند داده.بهترین دوست بلاگ اسکای من تو و عمو سیبیلو هستید.همواره مطالبت را میخونم حتی اگر اظهار نظر نکنم.گاهی اوقات آرشیوت آرامش بخش من است.دوست نازنینم
سلام.چهارمین دی ماهی است که در وبلاگ شما اظهار نظر میکنم.به خودم تبریک میگویم که توانستم با شما در چارمین دی ماه همسفر نوشتن باقی بمانم هفتم دی ماه هشتاد و دو به مناسبت زلزله بم اولین پیامم را در وبلاگ شما درج کردم و از آشنایی با شما بر خود می بالم