هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
در خانه گر «می» باشدم پیشش نهم با وی خورم
مستی که شد مهمان من، جان من است و آن من
تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم
ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کردستم پدر بر بادههای همچو زر
در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را وین جان عقلاندیش را
روزی که مستم کشتیام روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان
تو مست جام ابتری من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشنروان امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن زین باده نوش ای بوالکرم
شعرت آنقدر زیباست و دلنشین
که مرا یاد قول آب انگورت انداخت
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو