از عشق خبری نیست !

میخواستم زمان قرار رو بنویسم ، دیدم کارهای واجب تر دارم ! راستش چند وقته که دارم فکر می کنم تا در باره عشق و عاشقی چیزی بنویسم ! آخه تا اونجائیکه یادم هست در این مورد کم نوشتم .  شاید واسه اینه که دیگه عاشق نیستم ! شاید صلاحیت نوشتن از عشق و عاشقی رو ندارم ! شاید دچار فراموشی شدم ، شاید می ترسم ! شاید منتظرم تا دوباره عاشق بشم ، بعدش بنویسم ! شاید ... ،) نمیدونم ولی هر چی که هست ، باید نوشت ، اما چه جوری ؟؟؟ خوب که فکر میکنم می بینم اگه هر چی که دلم میگه بنویسم بهتره ! تا ببینیم چی پیش میآد !....
               باید پارو نَزَد واداد ، باید دل رو به دریا داد ! 
همین قدر میدونم که تمام عاشقای دنیا رو دوست دارم ، با تمام وجود ... عشق رو دوست دارم چون رسم و رسوم و آداب نداره !... مدرسه داره ، اما مدیر نداره ! همه باید اونجا حاضر غایب بشن . تو این مدرسه کسی نمیتونه به جای دیگری بگه :‌حاضررررررررر ..... همه باید جای خودشون باشن ، اصلا همه باید خودِ خودشون باشن ، تقلب و پارتی بازی بر نمی داره ! زنگ تفریح نداره ، همه اش مشق نوشتن و پاکنویس کردنه ، رنج و سختیه ، از روی یک غلط باید ۱۰۰ بار بنویسی تا دیگه تکرار نشه ! باید بیشتر از همه درسها ، انشا و جمله نویسی رو تمرین کنی ! اما حساب و کتاب و بازی با کلمات نداره ، ! دل من میگه سعدی بهترین آموزگار این کلاسه ، آخه به نظر من سخن سعدی چیزی جز یافته های شخصی او در باره عشق نیست ولی خیلی های دیگه بافته هاشون رو نوشتن و گفتن !
سعدی همه روزه عشق می باز              تا در دو جهان شَوی به یک رنگ
معلم خیلی زیاده ولی نمیدونم چرا من بیشتر از همه دوست دارم سر کلاس سعدی بشینم و غزل بخوونم . سعدی میگه : عشق و رسوائی و انگشت نمائی و ملامت !! شاید خیلی ها این گفته رو قبول نداشته باشن ولی دل من میگه این درسته ! حرف آخر : معشوق طبـیبـه و عاشق بیمار ! معشوق برقراره و عاشق بی قرار ! ... دل شما چی میگه ؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط خواهش می کنم راستشو بگین !
عاشق شو  اَر نَه روزی ، کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود ، از کارگاه هستی
نظرات 4 + ارسال نظر
حباب کوچک 6 اردیبهشت 1383 ساعت 02:02 ب.ظ http://leilymadani.blogsky.com

عاشق بیماره و معشوق ..
پدر جدش بسوزه که خاکستر پدر جد ما رو بر باد داد!

سوگل 7 اردیبهشت 1383 ساعت 08:13 ق.ظ http://sogol.blogsky.com

دردم از یار است و درمان نیز هم.

یاسر 7 اردیبهشت 1383 ساعت 10:53 ق.ظ http://manofereshte.blogsky.com

بهش گیر نده کاریت نداره...

پسرشجاع 9 اردیبهشت 1383 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام / بار اول میام اینجا / نوشته خوبی بود . ولی نمی دونم چرا فکر می کنم این شعر زرد روی عاشق .... مال مولاناست اونجا که به سلطان ولد میگه : رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ................................ سر کلاس مولانا هم بشین ! خیلی عاشقه / خیلی هم امروزیه . عطار هم همینطور . خیلی وقتا می بینم عطار می تونست بزرگترین وبلاگ نویس جهان بشه . تذکره الاولیا آخرشه . می گه :
- چگونه ای ؟
- نان خدا می خورم و خدمت شیطان می کنم !!!‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد