زبان بُریده!

تو همین یکی دو روز گذشته...


شاید بیشتر از صدبار گازش گرفتم!


وای چه خون قرمزی ازش راه می‌افته!.


دلم براش خیلی می‌سوزه...


لب خودمو می‌گم!..


دوتا روکش دندون مصنوعی که 12 سال پیش، روی دندون‌های نیش‌ گذاشته بودم!، چند روز می‌شه که افتاده و جاشون خیلی خالی شده!.. جوری شده که مجبور شدم دوباره 420000 تومن بسُرفَم و سه‌تا دندون نو بکارم!..


چون راستش اون دوتا دندونی که 12 سال مهمون دهنم بودن، یه‌مقدار بزرگ‌تر از بقیه‌ی دندونام بودن. البته خدا پدر دندون خرگوشی رو بیامرزه!.. یه‌کم بزرگتر از دندونای خرگوش!.. حالا که بزرگا رفتن، کوچولوها که تازه به‌هم رسیدن!، هی همدیگه‌رو گاز می‌گیرن، بغل می‌کنن، فشار می‌دن!.. آخه بعد از 12 سال تازه همدیگه‌رو پیدا کردن!..


تو این چند روزی که آقای دکتر، دندون‌های جلومو حسابی تیز کرده تا روکش تازه براشون بسازه، حیوونی لب پائینی‌ام از داخل تیکه‌پاره شده!.. از بس گازش گرفتم!.. زبونم که خیلی کوتاه شده،، الآن وقتی می‌خوام حرف بزنم، اولش یه‌ چندتا سوت بُلبُلی می‌زنم تا راه بیفتم!.


امروز وقتی آقای دکتر ازم خواست برای معاینه دهنم‌و باز کنم، حسابی ترسید!.. گفت: اِه،... چرا این‌جوری کردی با خودت؟ آخ،آخ،آخ... ببین تو رو خدا!..


گفتم: آقای دکتر، ببخشید از وقتی دندونای جلومو ندارم، این دندونای بغلی تعادل درست و حسابی ندارن! دست خودشون نیست، فکر کنم لاستیک‌سابی اُفتادن!.. هی گیر می‌کنن به زبون و لبم!..


خانم منشی هم که طبق معمول سرشو از زیربغل آقای دکتر آورده بود جلو تا یاد بگیره، وقتی زبونمو دید، از تعجب چشماش گرد شد.. گفت: البتّه زبون‌ِتون زیاد مهم نیست!، چون ماشا‌ا... از زبون کم نمی‌آرید، اما لبا‌تون حیف‌ شد!.. آخی!.. حالا باید چند روز صبر کنیم تا باد این لباتون از داخل خوب بشه!... پس با این حساب این هفته نمی‌تونم بهتون وقت بدَم!.


...........


دیروز وقتی داشتم پرتقال می‌خوردم، مامان گفت: اِه، پرتقال خونی از کجا آوردی؟!.. فهمیدم باز لب‌مو گاز گرفتم... انقدر که این چند روزه گازشون گرفتم دیگه حس ندارن!، درد هم نمی‌کنن امّا خون و خونریزی همچنان ادامه داره...

صفای شما

دکتر مظاهر مصفّا که یادتون می‌آد؟... چند روزی هست که دوباره یادش افتادم. دلیل‌اش نوارِ کاستی است که از صحبت‌های ایشون در کلاس ( هفت‌پیکر ) تهیه کردم و توی چند هفته‌ی گذشته هنگام رانندگی با دقّت زیاد گوش می‌دم، درس می‌گیرم و لذت می‌بَرم. یادم می‌آد یه‌جائی از زبون مرحوم فریدون مشیری خوندم که: « بهترین جائی که می‌شه با خیال راحت موسیقی گوش کرد داخل اتومبیل و هنگام رانندگی کردنه!. چون پشت فرمان باید شش‌دونگ حواس انسان کاملاْ جمع با‌شه و چشم و دست و پا و مغز و ... به رانندگی مشغول باشه و در این میان گوش‌ها معمولاْ کمتر به‌کار گرفته می‌شن و این می‌تونه بهترین فرصت باشه تا سراپا گوشِ‌جان به آوای موسیقی دل‌خواه سپُرد و لذّّت بُرد. وقتی با اتومبیل، تنهای تنها در حال حرکت توی یه بزرگ‌راه هستی، دیگه خیالت راحته که هیچکس نیست که بی‌‌موقع در بزنه، شلوغ کُنه، شیطنتی انجام بده و با سروصدا و مزاحمت، رشته‌ی احساساتت رو پنبه و پاره کُنه.»

باور کنید تو هیجده سال گذشته، خیلی‌کم اتفاق ‌اُفتاده که چندساعت یا چندروز پشت‌ِسرهم صدائی غیر از صدای مخملی حسام‌الدین سراج گوش بدم و این‌بار دکتر مصفّا باعث شد این اتفاق عحیب و غریب بیفته!. راستی به هیجده سال اشاره کردم و یادم افتاد که عشق من به سراج، از سنّ بلوغ گذشته و هنوز که هنوزه با شنیدن نوارها و نواهای بی‌نظیر سراج، پــَر می‌کشم و به معراج می‌رَم.. خوب، از موسیقی و عاشقی بگذریم و به شعر و ادبیات و دکتر مصفّا بپردازیم که صفای دیگه‌ای داره.. نمی‌دونم ولی هرچی که هست حرفها و شعرهای این پیرمرد فرزانه تاثیر خیلی زیادی روی من می‌ذاره و از جنس اون آدمها‌ئیه که احساس می‌کنم تفکرات، احساسات و عواطفش، خیلی‌خیلی به من نزدیکه... یکی از بهانه‌های شاعرانه که برای خودم ساختم و احساس می‌کُنم پیوندی نزدیک بین من و استاد مصفّا هست، اینه که هردومون عاشقِ سینه‌چاک سعدی هستیم و از شراب سخن تابناک سعدی مست‌ایم.! هردوتامون چندین‌بار تقلیل درجه گرفتیم و از طرف مدیر و رئیس توبیخ کتبی و شفاهی شدیم و حتی یکی‌دوبار اخراج شدیم و پرونده‌مون بسته شد، امّا هرگز چشم‌مون به‌روی حقیقت بسته نشد.. سال گذشته اسم دکتر مصفّا در فهرست چهره‌های ماندگار بود اما در هیچ مراسمی شرکت نکرد... می‌گفت: « ارزش جایزه‌ اصلاْ برام مهم نیست، دستی که جایزه می‌ده باید ارزش داشته باشه.» 

چندتا شعر از دکتر مصفّا انتخاب کردم که با هم بخونیم:

 زِ بس روز و شــب با غَم‌ات زیستم              غم‌ات می‌شناسد که من کیستم               
 من آن خویش‌گم کرده مَردم که هیچ            نــدانم کجایم؟ کــی‌اَم؟ چیستــم؟          
 نی‌اَم آنچه مانده‌است از من به‌جـای           غم‌است این‌که برجاست، من نیستم        

                                                   --------------

             مَه و سال‌ها هرچه بر ما گُذشت           طرب‌کاه و اندوه‌افزا گذشت

             شب و روزهــا از پــى یکدگــر                امیدافکن و عُمرفَرسا گذشت

            مَه و سال، با اى‌فسوسا رسید              شب و روز، با اى‌دریغا گذشت

           غم هستىِ من، که جُز غم نداشت         شتابان رسید و شکیبا گذشت

           و گر بود شادى، که هرگز نبود                 چو ابــر آمد و بــرق‌آسا گذشت

           چه‌حاصل ز دیروز و امــروز من                  که این هردو در فکر فردا گذشت

           رسید از غم و درد، جانم به لب               به من لحظه و ساعتى تا گذشت 

           به شب‌هاى عُمرم که از دیرباز                به‌یاد تو  اى ماه‌سیمـــا گذشت

           ز خود پُرسم آیا سپیده دمید؟                 شب هجر باقى بُوَد یا گذشت؟

           به خود گویم از بهر تسکین درد                اگر چند درد از مـــداوا گــذشت

           مخور غم که گویا سپیده دمید                 شب تیــره‌ی هجر گویا گذشت

           مخور غم که این زندگى هرچه بود            بد و خوب، یا زشت و زیبا گذشت

           بلى عُمر من، روز و شب، سال‌وماه     بسى سخت بگذشت، امّا گذشت

           گُذشتم ز هستى که در روزگـــار               توان رَستَن از هر غمى، با گذشت

           ز عشق تن تو به سوز تو نیز                    گذشتیـم و شــوق تمنّــا گذشت

           تواند کشد دست از ناکســى                   کسى کز سر جمله دنیا گذشت

           به‌ما هرچه کردى و خواهى بکن                ز تو ما گذشتیم، از ما گذشت

            ولى از تو مى‌پُرسم اى سنگدل                که از تو، خدا خواهد آیا گذشت؟

                                                      ---------------

ما اعتنا به عالم و آدم نکرده‌ایم *** بالاى خویش پیش کسى خم نکرده‌ایم

با دستِ خسته پاى به دامن کشیده‌ایم *** از جنس خلق خواهش مرهم نکرده‌ام

آب دهان به‌روى زمانه فکنده‌ایم  *** زین خُشک‌دست، آرزوى نـَـم نکرده‌ایم

دستِ طلب به سوى گدایان کجا بَریم *** ما اعتنا به بارگه جم نکرده‌ایم

ما را به‌حالِ خود بگُذارید و بُگذرید *** جنسِ ثنا و مدح فراهم نکرده‌ایم

گُم کرده خاتم‌ایم که از صَخر جِنّّیــان *** چون جم سراغ گُم‌شده خاتم نکرده‌ایم

از دوستانِ دوست‌فروشان روزگـــار *** شادى بهِل که ما طلب غم نکرده‌ایم

در حسرت بهشت، تمنّاى مرحمت *** ما از زبانیان جهنّم نکرده‌ایم

ما را به‌پاى خارِ ستَم بَس خَلیده است *** سوزن طلب ز عیسى مریم نکرده‌ایم

                                                   ***

الهام‌بخشِ ما توئى و یاد روى تُست *** خاطر به یادِ غیرِتو مُلهم نکرده‌ایم

                                      (بعد از مرداد 1332)

 

 

 

دل از من بُرد و روی از من نهان کرد

خدا را، با که این بازی توان کرد؟

شب تنهائی‌ام در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

بسیج دانش‌آموزی!

۲۵ ساله، لیسانس ادبیات فارسی، بااخلاق، پاک و سالم، خوش قد و بالا، مودب، کم ادّعا، بی‌شیله پیله، و ... کاردانی و کارشناسی با هم بودیم. وضع مالی خوبی نداشت و بعد از اینکه با یکی از دخترهای کلاس ازدواج کرد، دیگه ادامه تحصیل نداد و رفت که پول در بیاره!. خانمش چندسال سابقه‌ی تدریس داشت و با پی‌گیری‌ها و سفارش‌هائی که دوتائی انجام دادن، دوسالی می‌شد که دوست عزیز ما تو یکی دوتا دبیرستان و مدرسه‌ی راهنمائی تدریس می‌کرد. هر چند وقت که دلش تنگ‌می‌شه!، به من سر می‌زنه و خاطره‌ تعریف می‌کنیم و خوش می‌گذره... دیروز که اومده بود، مثل همیشه خیلی حرف زدیم، البته این‌بار من بیشتر شنونده بودم!. یه‌قسمتی از حرفهاش، مصاحبه‌ای بود که هفته‌ی گذشته انجام داده بود برای استخدام آموزش و پرورش: لطفاْ دقت کنید:

: سلام علیکم;

: علیکم السلام و رحمة‌ا...

: آخرین باری که تو راهپیمائی ۲۲ بهمن شرمت کردید چه سالی بود؟!

: همیشه شرکت می‌کنم!. هرسال...

: نماز جمعه که شرکت می‌کنید، انشاءا...

: اگه خدا قبول کنه!..

: رابطهء شما با امام جماعت مسجدتون در چه حدودیه؟!

: خیلی خوب و صمیمی!. فیض می‌بریم همیشه۱..

: عضو بسیج محله یا دانشگاه، انجمن اسلامی، ستادی، انجمنی، هیئتی  هستید؟

: غیررسمی زیاد فعالیت کردم، اما تا الآن توفیق عضو شدن پیدا نکردم. انشاءا.. تو آموزش پرورش جبران می‌کنیم!.

: انتخابات که شرکت می‌کنید، انشاءا... خبرگان رهبری؟  

: انشاءا... حتماً، وظیفه‌ است حاج‌‌آقا!... مگه می‌شه شرکت نکرد!..

-------

می‌گفت تو یک‌ساعت مصاحبه حتی یک سوال مرتبط ازش نپرسیده بودن. از سوادش، از انگیزه و هدفش برای معلم‌شدن، از سلامت اخلاق و رفتارش، از عشق، معرفت، ایمان، اراده و پشتکارش، ازهنرش ...

وقتی یادش می‌اومد که چه‌جوری جواب داده، بیشتر حرص می‌خورد. چون خیلی دروغ گفته بود و قسم خورده بود!. 

زنجیر

پسرَم، نورِ بَصرَم، من از تو غافل نیستم، تو نیز از خود غافل مباش...

پسرم، به‌هوش باش، سراپا چشم و گوش باش تا گنج را در خرابه‌ی دنیای فانی نیافته‌ای از پا منشین...

قابوس‌نامه: (پند قابوس ابن وشمگیر به فرزندش گیلانشاه)

-------------------

آن‌چنان دیوانگی بُگسسته بند .............. که همه دیوانگان پندَم دهند

غــیرِ آن زنجیــر زلــفِ دلبـــرَم  ................ گر دوصد زنجیر آری بُگسلم

ترجمه

قرار شده  یه کتاب ترجمه کنم! خوشحال و ممنون می‌شم اگه از ترجمه و ویراستاری اطلاعاتی دارید، در اختیارم بگذارید... البته بعداْ با هم حساب کتاب می‌کنیم!..

دود دُورو دود دود!

گاهی وقتا اصلاْ سُرفه‌ نمی‌کنم، واسه همین احساس می‌کنم از همیشه سرحال‌ترَم. نمی‌دونم چرا تو همچین روزهائی (‌‌که خیلی هم کم پیش می‌آد! ) هوَس می‌کنم تُندتُند سیگار دود ‌کنم!

اما باقی روزهای سال که زیاد سُرفه می‌کنم، اصلاْ لب به سیگار نمی‌زنم!!

دکتر می‌گفت: آقای عزیز! برای امثال شما، زهرِمار از دود سیگار بهتره.!